تصویر هدر بخش پست‌ها

✧ܦ̈ــصـܝ‌ ܢ̣ــّܠـߊ‌ܭَـ✧

✧ܦ̈ــصـܝ‌ ܢ̣ــّܠـߊ‌ܭَـ✧

میبینمت p 2

میبینمت p 2

| A.M

ادامه پلیز

 

سلاممم اومدم با پارت دوم ..
زمان حال ( از زبون دیولا )
رفتم داخل اتاقم گوشیمو گرفتم و زنگ زدم به ادوارد تو این شرایط اون تنها کسی بود که میتونستم بهش اعتماد کنم و همچیز رو بهش بگم . مطمئنم میتونه حالمو بهتر کنه . 
مکالمه
[ ] _ الو . + سلام ای سان . _ لیونا خودتی دیگه نه ؟ + اره پس کیم . _ خوبی لیونا ؟ + بد نیستم ایسان . تو چی ؟ _ افتضاحمممم . + چی چرا ؟؟؟ _ پدرم میخواد منو به انگلاستان بفرست تا از ملکه کلارا خواستگاری کنم 😭

از زبان راوی خوشملتون 
دیولا با اینکه با این جمله خیلی غافلگیر شده بود و از این بابت ناراحت بود اما خودش رو به اون راه زد : + خب این چیش بده ؟‌ _ یعنی چی که بد نیست هااا؟ کلارا یک دختر مغرور و خود خواست و اینکه من دوست دارم درمورد ازدواجم خودم تصمیم بگیرم نه پدرم متوجه نمیشی ؟ + اها اره فهمیدم ، نمدونم چی بگم .. دیولا میخواست دلداریش بده اما نمیتونست بعد کمی مکث +انگار کیلانا صدام میزنه من برم خدافظ . _ باشه خدافظ👋👋
[ ] دیولا نمیتونست تحمل کنه این از خانوادش این از ادوارد همچی براش جهنم بود .
دیولا از ادوارد خوشش میومد اما حالا نه میتونست به خانوادش بگه نه به خود ادوارد کسی رو پشتش نداشت که بهش کمک کنه یک همدرد یک همدل که دلداریش بده هیچکس . تنهای تنها بود . پشت ظاهر سردش قلبی تنها و قلبی مهربون داشت اما چندین سال پیش قلبشو حس نکرد و دیگه دنبالش نیست . حالا دیگه نمیخواد پیداش کنه اما هنوز قلبش وجود داره

خو دیه تموم شد بایی