داستان غمگین
🙂چشم مادر🙂
مادر من فقط یک چشم داشت.
من از اون متنفر بودم… اون همیشه مایه خجالت من بود!
اون برای امرار معاش خانواده برای معلمها و بچه مدرسهایها غذا میپخت.
یک روز اومده بود دم در مدرسه که منو به خونه ببره خیلی خجالت کشیدم،آخه اون چطور تونست این کار رو با من بکنه؟
روز بعد یکی از همکلاسیها منو مسخره کرد و گفت: مامان تو فقط یک چشم داره!
فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم، کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد…
بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو بخندونی و خوشحال کنی چرا نمیمیری؟
اون هیچ جوابی نداد…
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم!
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم، اونجا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی…
از زندگی، بچهها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من…
اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوههاشو…
وقتی ایستاده بود دم در بچهها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا، اونم بی خبر!
سرش داد زدم: چطور جرات کردی بیای به خونهی من و بچهها رو بترسونی؟ گمشو از اینجا! همین حالا!
اون به آرامی جواب داد: اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم و بعد فوراً رفت و از نظر ناپدید شد.
یک روز یک دعوتنامه اومد در خونه من در سنگاپور برای شرکت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم.
بعد از مراسم، رفتم به اون کلبهی قدیمی خودمون؛ البته فقط از روی کنجکاوی.
همسایهها گفتن که اون مرده! اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که بدن به من:
«ای عزیزترین پسرم،
من همیشه به فکر تو بودهام…
منو ببخش که به خونت اومدم و بچههاتو ترسوندم!
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا، ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم!
وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم!
آخه میدونی… وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف، یک چشمت رو از دست دادی.
به عنوان یک مادر نمیتونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم؛
بنابراین مال خودم رو دادم به تو…
برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بهطور کامل ببینه…
با همه عشق و علاقه من به تو.
مادرت»“