ماه و خورشید
تک پارتی
نزدیک های غروب بود...
خورشید به آهستگی میرفت تا بخوابد.
ستاره ها، یکی بعد از دیگری خود را به آسمان رساندند و در آسمان جا خوش کردند.
اما، ماه از همه آن ها زود تر رسیده بود، مثل همیشه.
یکی از ستاره ها، که از زود رسیدن های ماه کلافه بود، به ستاره دیگری گفت:« ای بابا، یه بار نشد ما زود تر از این یارو برسیم...»
دوستش گفت:« آره... خیلی عجیبه، همیشه تا هوا تاریک نشده میاد تو آسمون... همش به غروب خیره میشه...»
آن ستاره گفت:« باید دیگه امشب برم و دلیلشو ازش بپرسم!...» و رفت به ماه نزدیک شد.
وقتی نزدیک ماه شد، دید که او در حالی که نگاهی حسرت بار به غروب میکند، اشک میریزد.
ستاره از ماه پرسید:« چته؟ چ... چرا داری گریه میکنی؟...»
ماه چشمان قرمز شده اش را به ستاره دوخت و گفت:« اگه بهت بگم، درکش نمیکنی...»
ستاره با بی حوصلگی گفت:« خیله خب بابا، حالا هر چی... در اصل میخواستم ازت بپرسم چرا تو همیشه زود تر میای تو آسمون؟»
ماه مجدداً به او گفت:« اگه بهت بگم، درکش نمیکنی...»
ستاره گفت:« ای بابا، خودتو لوس نکن دیگه... بگو...»
ماه گفت:« این زود اومدن ها... این گریه کردن ها... همش به خاطر خورشیده...»
ستاره با کنجکاوی بیشتری پرسید:« خورشید؟ چه ربطی به اون داره؟»
ماه گفت:« از اول به وجود اومدن هستی، من عاشق خورشید شدم... با تمام وجود عاشقش شدم... ولی فهمیدم که بهش نمیرسم...»
ستاره پرسید:« چرا نمیتونی؟»
ماه گفت:« چون روزی که ما بهم برسیم، روز پایان دنیاست... وقتی اون روز برسه، فقط برای یه لحظه میتونم بغلش کنم و بعد به هم برخورد میکنیم و...»
ستاره در حالی که حیرت زده شده بود گفت:« خدای من... نمیدونستم وضعت اینقدر خرابه رفیق...»
ماه ادامه داد:« ولی برام مهم نیست که بعدش نابود میشم، من منتظر اون روز هستم، براش لحظه شماری میکنم... و تا اون موقع، زود به آسمون میام و رفتن خورشیدم رو تماشا میکنم، صبح هم دیر میرم تا بتونم بیدار شدنش رو ببینم... و گریه میکنم... و گریه میکنم... و گریه میکنم...»
پایان