دلم گرفته...
تک پارتی
لب تخت نشسته بودم و به نور بی رمقی که از پنجره میتابید نگاه میکردم.
آتیش سیگارم داشت به انگشتام میرسید. اما اذیتم نمیکرد، خیلی وقت بود که چیزی حس نکرده بودم، و این تغییر برام لذت بخش بود.
پوکی به سیگار زدم و انداختمش روی زمین. بلافاصله یکی دیگه روشن کردم.
حالم خوب نبود، باورم نمیشد که اون رفته... یه بار دیگه سرم رو برگردوندم و جای خالیش روی تخت رو نگاه کردم.
هنوز ملافه از آخرین باری که خوابیده بود به هم ریخته بود... نمیخواستم تخت رو مرتب کنم، این به هم ریختگی تنها چیزی بود که از اون واسم باقی مونده بود.
بوی محو عطرش روی فضای اتاق سنگینی میکرد.
نمیدونم... شاید هم خیالاتی شدم...
یک پوک محکم به سیگار زدم و دوباره برگشتم به بالشت خالیش خیره شدم.
در حالی که به بالشتش نگاه میکردم گفتم:" فقط یه کلمه بهم بگو چرا؟ چرا ولم کردی؟ اگه ازم خوشت نمیومد پس اونهمه دوست دارم گفتن ها واسه چی بود؟ اگه منو نمیخواستی، اون بغل کردن ها واسه چی بود؟ اگه از اولش میخواستی ول کنی بری، پس اونهمه ماچ و بوسه واسه چی بود؟ چراد کنارم میخوابیدی؟ چرا لمسم میکردی؟... چ... چرا منو به خودت وابسته کردی؟..."
بغض کردم، زیر لب گفتم:" دلم گرفته..."
یادم اومد که چند لحظه پیش دستم با سیگار سوخت، هوس کردم دوباره اون سوزش رو تجربه کنم... کف دستم رو آوردم بالا، یه نگاه کوچیک بهش انداختم و بعد سیگارم رو محکم به کف دست خودم چسبوندم...
بلند فریاد زدم:" تحمل این درد برام راحت تر از تحمل نبودنته..."
اما درست در همین لحظه، خودش رو دیدم که از در اتاق اومد تو... باورم نمیشد، خودش بود! مو های طلاییش رو بسته بود و داشت با اون چشم های آسمونیش نگاهم میکرد.
با تعجب پرسید:" داری با کی حرف میزنی؟"
اشک شوق توی چشام جمع شد و با خوشحالی گفتم:" خدایا شکرت... عشقم، تو ترکم نکردی؟"
با تعجب بیشتری ازم پرسید:" تو چی داری میگی؟"
گفتم:" من فکر کردم تو واسه همیشه ولم کردی... داشتم دیوونه میشدم... حتی دست خودمو با سیگارم سوزوندم..."
یکدفعه دیدم که با اون دهن قشنگش شروع کرد به خندیدن، و بعد از اینکه حسابی خندید گفت:" خیلی خری! من فقط رفته بودم گوجه و پیاز بخرم... جنابعالی هم خوابیده بودی، دلم نیومد بیدارت کنم!..."
تمام مدت اسکول شده بودم.