تصویر هدر بخش پست‌ها

✧ܦ̈ــصـܝ‌ ܢ̣ــّܠـߊ‌ܭَـ✧

✧ܦ̈ــصـܝ‌ ܢ̣ــّܠـߊ‌ܭَـ✧

تک پارتی : عشق کودکی

تک پارتی : عشق کودکی

| ...meriya...

تک پارتی

سلام ماریا جان 🌹
منم میخوام داستان زندگیم واستون بگم 
من از ۱۴ سالگی عاشق شدم چه عاشقی میمردم واسش


من الان ۲۹ سالمه دوتا بچه دارم دخترم ۷ ساله پسرم ۱۰ ساله


من ۱۴ سالم بود که عاشق پسر ه پسر دایی مامانم شدم ما تو روستا زندگی می‌کردیم 
روستای کوچیک که همه فامیل همه همدیگه رو می‌شناختیم


مدتی گذشت تا محرم شد


نمیدونم چی شد ولی رضا هم عاشق من شد یکی از دخترای فامیل شمارشو رصا داده بود بهش که بیاره واسم اون موقع مبایل نداشتم من بابام گوشی داشت بعضی وقتا با گوشی اون زنگ میزدم بهش


خدا شاهده که ما ۵ سال با هم دوست بودیم فقط با گوشی با هم حرف میزدیم یا تو عروسی که تو روستا میگرفتن میومد نگاه می‌کرد اخه رضا مال اون روستا نبود شهری نزدیک روستا  زندگی می‌کرد من حتی نمیدونستم رنگ چشماش چه رنگی بود فقط از دور همو می‌دیدیم


گذشت تا همه فامیل رضا فهمیده بودن 
فامیلای من فهمیده بودن که ما با هم دوستیم اخه عمه و خاله رضا تو روستا زندگی میکردن 
که نگم که عمه و پسر عمه رضا چقدر حرف واسمون درست کردن وقتی شنیدن که میخواد بیاد خواستگاری چه کارا که نمیکردن


رضا منو خیلی دوس داشت هر پنج شنبه جمعه میومد روستامون تا منو ببینه مامانش ابجیاش من خیلی دوس داشتن


رضا اون موقع ۲۲ سالش بود من دیگه ۱۶ سالم بود و اینم بگم من تو خونه بابام خیلی خیلی مشکل داشتم


بابام یه آدم بد دهن همش با مامانم دعوا میکردن بابام با داداش بزرگم دعوا می‌کرد 
به من گیر میدادن چی بگم خیلی سختی کشیدم


که من خالم رو هیچ وقت حلال نمیکنم که ابرو منو اون برد پیشه مامانم از رصا خانوادش بد میگفت مامانمم اصلا از رضا خوشش نمییومد


من بهش میگفتم خوب بیا خواستگاریم اون هی بهونه میوورد میگفت درسم بخونم سربازی برم تو صبر کن البته حرف حرف مامانش بود اونم میگفت تا نره سر کار زن نمیگیرم واسش


خلاصه من هی میگفتم پا پیش بزار رضا نه اصلا فکر نبود


اینم بگم من خیلی خواستگار داشتم خیلی 
حتی پسر عمه رضا اومد من جواب نه گفتم آخه من میمردم واسه رضا 😔😔😔😔


تا تا اینکه شنیدم تو شهر خودش میره میوفته دنبال دخترا وایی مردم دیگه خسته شدم از همچی واقعا این رصای من که این کار رو کرده دیگه واسم همچی تمام شد


من این پنج سال رو خلاصه کردم


دیگه همه فهمیده بودن آبروم رفته بود واسه ما تو روستا خیلی سنگین بود این عاشق شدن 
تا یه روز خالم اومد خونمون منو واسه پسر خالم خواستگاری کرد وایی اون موقع خیلی بچه فکر میکرم با خودم میگفتم اگر با پسر خالم ازدواج کنم بدونه چیکار کرده


اینم بگم که رضا ابجیش فرستاده بود بهم بگه شوهر نکنم صبر کنم میگفت من کاری به حرف عمه پسر عمه و خاله  ندارم دیگه تو مال منی 
خیلی التماسم می‌کرد که صبر کنم


ولی من دیگه از خونه بابام خسته شده بودم مجبوری جواب بله به پسر خالم دادم

پسر خاله ای که من ۳ بار بیشتر ندیده بودم 😭
وایی افتادم یاد روزایی که میرفتم امام زاده روستامون میومد جلو در میموند تا من بیام همدیگه رو ببینیم 😔😔
ااااای خداااا

من بله گفتم اصلا دلم نبود فقط به خاطره اینکه از اون خونه راحت بشم


مامانش خواهراش ترسیده بودن بهش بگن که من شوهر کردم


مادرش زنگ میزنه به دایی رضا که اون بهش بگه وقتی بهش گفته بودن نمیدونید چیکار کرده 😔😔


من هنوز عقد نکرده بودم که تو روستا عروسی شد رضا اومد چشم ازم برنمی‌داشت تا شب حنا بندان که رفتم خونه دیدم یکی با گوشی بابام تماس گرفت من به بابام گفتم من جواب میدم تا جواب دادم گفت سلام بی وفا 😭😭


من هیچی نگفتم هیچ جوابی نداشتم که بدم من شب حنا بندان با چادر مشکی رفته بودم 
بعد بهم گفت عروس که چادر مشکی نمیپوشه چادر سفید میپوشه 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭

ای خدا هنوزم این حرفش روزی چند بار با خودم میگم

گذشت من عقد کردم بعد عقد تازه فهمیدم چقدر دوسش داشتم خودم نمیدونستم


بعد چند ماه عقد شوهرم واسم گوشی خرید که کاش نمیخرید

بعد چند ماه فهمیدم پسر خاله خیلی بد اخلاقه بد زبونه دست بزن داره همش قهر می‌کرد تو نامزدی آنقدر میزدم منم میترسیدم بگم فکر میکردم هم خونه ها زن شوهری باید اینجوری باشن

مثل مامان بابام همش دعوا بزن مشروب می‌خورد قرص می‌خورد ترامادول دیگه تا یه روز دلم خیلی واسه رضا تنگ شده بود

با گوشی خودم بهش زنگ زدم کلی با هم حرف زدم اون موقع بهش گفتم طلاق بگیرم بیا خواستگاریم دوباره گفت نه مامانم قبول نمیکنه


دیگه بود نمیدونم چی شد که زبونم لال شد دیگه نتونسم حرفی بزنم اون روز 
گذشت تا اینه شروع کردن وسیله خریدن واسه من آبجیم تهران بود اوده بود واسه عروسی من


من بهشون گفتم من یکی از این وسیله ها رو خودم انتخاب نمیکنم خودتون هر چی میخوایید برید بخرید من موندم خونه اونا رفتن شهر تا جهاز بگیرن


بدبختی من اینا بود که شوهرم هم همو شهری بود که رصا بود بهم میگفت همیشه شاید تو خیابون ببینمت فلان جا شاید دیدمت همیشه بهم میگفت همونم شد هر جا میرفتم میدیدمش


بد شانسی من اونجا بود که خونمون دوتا خیابون از هم دور بود


عروسی کردم شب عروسیم اومده بود 
دیدمش دنیا تو سرم خراب شد

حتی الان هم تو فیلم عروسیم هست که وقتی منو دور تخت میبردن خیلی خیلی ناراحته چجوری نگام میکنه

منم گریه میکنم


دو ماه بعد عروسیم خالم که روستا بود بهم گفت که رضا میاد دره خونتون رد میشه و اینو مادر شوهرم که خالمه بهش گفته بود تا بهم بگه حواسم جمع باشه


منم محل ندادم یادم رفت 
و اینم بگم که مادرشوهرم خواهر شوهرم خیلی اذیتم کردن خیلی

خواهرشوهرم‌از روز اول از من خوشش نمیومد از من پیشه مادر شوهرم بد میگفت


اینم از من خوشش نمیومد خیلی ادیت شدم
ما تو نامزدی رفتیم مشهد و من برای اولین بار رفتم مشهد و اونجا خواهرشوهر م سر من با شوهرم دعواشون شد


برگشتیم خیلی بد بود


پدر شوهرم یه خونه۳ طبقه درست کرد یکی واسه خودش یکی برادر شوهرم یکی هم ما 
و ما با هم زندگی می‌کنیم

حتی ما طبقه دوم بودیم ولی واسه غذا میرفتیم پایین خیلی سخت بود تا ۷ ماه واسه غذا اونجا بودیم


تا یه روز سر یه ماجرایی با همشون دعوام شد 
غذا خوردنمون جدا شد

من وقتی جدا شدم بعد دو هفته بار دار شدم اینم بگم روزی ۱۰ با رصا رو یاد میکردم داشتم دیوونه میشدم کارم شده بود گریه کردن پشیمون بودم


شوهرم تو بارداری میزدم سر هیچی 
اینم بگم که پدرشوهرم ملیارد ملیارد پول داشت داره

ولی ما باید سر ۳۰ هزارتومن با هم بجنگیم یه روز که پول تلفن اومده بود فکر کنم ۲۵ تومن بود انقدر زدم

گدشت پسرم به دنیا اومد جای خالی رضا بیشتر احساس می‌کردم

کلا رابطم با شوهرم خانواده شوهرم خوب نبود نیست من اینجا خیلی سختی کشیدم 
افسردگی گرفتم با خودم حرف میزدم احساس می‌کردم رضا پیشمه دارم باهاش حرف میزنم


غدا که درست میکنم میگم الان رضا میاد تو فکر خودم رضا از در میومد میگفتم واست اینو درست کردم واسش آرایش میکردم دیوونه شدم

دیگه خیلی کارا میکردم تو خونه که تنها بودم فکر میکردم چشن بله برونمونه

میرفتم اهنگ میزاشتم مینشتم سر مبل فکر میکردم رضا میخواد انگشتر بکن دستم من


همینجوری چند سال گذشت من با شوهرم دعوا میزدم قهر خسیس هم بود دیه هیچی 
حتی نمیزاشت با خانوادم رفتو آمد داشته باشم


خیلی بد بود همیشه با خدا میگم من که میخواستم این همه سختی بکشم خب میزاشتی پیشه رضا بکشم

تو اون چند سال با رضا حرف میزدم بیرون میرفتم باهاش وقتی واسه اولین بار از نزدیک دیدم زد تو سر خودش که منو از دست داد من تعریف از خود نباشه خوشگلم پسر عمه هام و پسر خاله هام خواستگارم بودن


چند باری همدیگه رو دیدیم تا من بار دار شدم سر دخترم که اونم خیلی سختی کشیدم سرش 
من خلاصه میکنم خیلی ماجرا داره زندگی من این چند سال 😔😔


و دو سال پیش شوهرم  فهمید که بهم زنگ میزده میرفتیم بیرون دیه هیچی اون روز که فهمید مردن با چشم خودم دیدم زنگ زد به مامانم به داداش کوچیکم


واااااای خیلی وحشتناک بود چند روز اینم بگم من بعد عقد آنقدر استرس داشتم غصه میخوردم هر چی میخوردم بالا میووردم حتی آب میخوردم عصبی شده بود


دکتر به مامانم گفت برو طلاقش رو بگیر معلوم نیست بمونه 😒😅

منم از خدا خواسته 😂😂رفتم تهران دکتر خوب شدم ولی بازم استرس زیاد که دارم اینجوری میشم

اون روز که شوهرم فهمید اینجوری شدم وای حالم خیلی بد بود

داداشم میگفت بکشش

مامانم میگفت به کسی نگو شوهرمو قسم میداد خیلی روزای بدی بود تازه اون دوتا داداش هام خبر نداشتم بابام نمیدونستن اگر می‌دونستن یکی دو نفر میمرد


داداش کوچیکم ۱۸ سالش بود زنگ میزد به شوهرم میگفت ادرس رضا واسم بفرس مخا بدم بکشنش

منم جرعت نمی کردم حرف بزنم


منم کارم شده بود التماس کردن به امام زمان
سوره قدر میخوندم

من فقط تو اتاق بودم اون چند روز گریه میکردم اینم بگم که خدا میدونه تو این چند سال چند بار میخواستم خودمو بکشم بچه هامو میدیدم دلم واسه اونا میسوخت


اون چند روز مثل ۱۰ سال بود صبح روز بعد ساعت ۷ شوهرم اومد یکی محکم زد بهم گفت مردی پاشو خواب نداریم اینجا و من به همین رفتا شوهرم راضی بودم


همونم شد دیگه نزد 
فقط حرف می‌زد منم کارم شده بود سوره قدر  خوندن اون روز شوهرم رفت منم دوستی داشتم که همسایمون بود شوهرم قبولش داشت از پنجره خونه همچی رو واسش تعریف کردم

بهش گفتم باهاش حرف بزن 
اما شوهر من با حرف آروم میشه یا بگم نصیحت نمیدونم دوستم چی بهش گفت که بعد دو روز من اتاق بودم صدام کرد 😳😳😳


گفت باید دست رو قرآن بزاری که باهاش نزدیکی نداشتی منم که خیالم راحت بود که کاری نکردم دستم گذاشتم رو قرآن قسم خوردم گرفتم تو بغلش بوسم کردو......

تو اون چند روز اصلا نزدم دیگه هیچ وقت نزدم


مثل قبل نبود ولی اینم بگم که هر وقت دعوامون میشد رضا  میزد تو سرم تهدیدم می‌کرد که به بابات میگم بهم میگه ....


و  خیلی حال روز بد میشه اینم بگم که درسته که کارم به طلاق نکشید ولی دیگه مثل قبل نیستم تبش قلب دارم با کوچک ترین صدای بلند بدنم میرزه پاهام بی جون میشه 😔😔😔😔

راستی اون روزایی که شوهرم فهمیده بود به دوستم گفتم به رضا پیام بده بگه که چی شده حواسش باشه اونم دیگه این چند سال محرم نیومد روستامون که روبرو بشه با داداشم یا شوهرم


من من کارم به جای باریک نکشید من از امام زمانم دیدم از سوره قدر دیدم


دل شوهرم نرم کرد همیشه به خیر نمیگذره

بعد اون ماجرا شنیدم که بابای رضا فوت کرده چقدر رضا جون باباشو قسم می‌خورد


راستی رضا بعد ۱۴ سال هنوز مجرده 
وقتی شنیدم با خودم گفتم باید زنگ بزنم تسلیت بگم بهش
زنگ زدم

باهاش حرف زدم و اون خیلی سرد جوابمو داد تمام شد تا عید پارسال شنیدم  رفته تو سپاه پاسداران خیلی دوس داشت بره


رضا تو این چند سال خیلی رفته خواستگاری نمیدونم چرا نمیشه

گذشت تا چند ماه پیش بهش زنگ زدم جوابمو نداد ۱۰ بار بهش زنگ زدم اما جواب نداد


منم میرم نگاه میکنم ببینم کی آنلاین میشه 😂😂دیوونه شدم

تو رو خدا واسم دعا کنید مهرش از دلم بره بیرون

اینم بگم هنوزم تو خونه با رضا تو خیالاتم باهاش حرف میزنم میوه واسش پوست میگیرم عروسیمونه

من خیلی بدبختم 
وقتی میرم بیرون همش ماشین ها رو نگاه میکنم میگم شاید رضا باشه ببینمش دلم آروم بشه


شما بگید من چیکار کنم هیچ حوصله بچه هامو ندارم 😔😔😔😔

ماریا جان داستان زندگی منم بزارید 
البته خلاصه کردم 
ببخشید خیییییلی شد 🙈🙈🙈
🌺🌺🌺 🚫 پایان 🚫

دوستان کاملا ساخته ذهن خودم هست و هیچ کس این رو برام نفرستاده ولی اگر شما دوست دارید میتوانید برام داستان هایی از خودتون یا ساخته ذهن خودتون برام ارسال کنید حتما پست میکنم