خواهر شوهر p10
پارت پایانی 😓
وای خدای من باورم نمیشد
شوهرم رو تخت افتاده بود و کلی قرص هم رو زمین ریخته بود .
سریع به اورژانس زنگ زدم . تموم دست و پام میلرزید . به پدر خودم و پدر شوهرم هم زنگ زدم .
آمبولانس زودتر رسید و دکتر بالای سر شوهرم اومد و در کمال تعجب و حیرت من گفت که فوت کردن . چند ساعتی از فوت شوهرم میگذشت .
یعنی در واقع خود کشی کرده بود . گریم بند نمیومد چه به زندگیمون گذشته بود زندگی قشنگمون به چه روزی در اومد .
پدر و پدر شوهرم هم زود رسیدن . پدر شوهرم تو سر خودش میزد . هر چه بود پسرش خودکشی کرده بود . حتی اگه پسری باشه که اشتباه کرده .
درکش میکردم چون اون موقع منم یادم رفت که میخواستم طلاق بگیرم و ازش متنفر شدم .
شوهرم و با آمبولانس بردن و ما هم به خونه پدر شوهرم رفتیم تا بعد اون کارای دفن شوهر و انجام بدیم .
خاک سپاری انجام شد ، مراسمات هم گرفتیم . پچ پچای مردم تمومی نداشت .
هر کس چیزی میگفت
یکی میگفت با زنش مشکل داشته
یکی میگفت احتمالا نمیتونست خرج خونه زندگی و بده
یکی میگفت شاید .....
هر کسی چیزی میگفت و ما ساکت بودیم . پدر شوهرم با دخترش حرف نمیزد و بهش میگفت تقصیر توهه جوونمو از دست دادم .
دروغ چرا منم باهاش حرف نمیزدم . سیاه پوشم کرده بود و بدتر از اون روزای آخر زندگیمون اصلا خوب نبود .
کم کم متوجه حالت غیر عادی خواهر شوهر شدیم . مادرش خیلی حواسش به دخترش بود ولی کم کم حالتش بدتر شد .
من تا چهلم صبر کردم و بعد به خونه مادرم رفتم .
خبر رسید که خواهر شوهرم و تو بیمارستان روانی بستری کردن
مثل اینکه عذاب وجدان گرفته بود . مهم این بود عذاب وجدانش کاری از پیش نمیبرد .
من خودم دوست داشتم ازش شکایت کنم به خاطر خونه فسادی که راه انداخت ولی خودش دیونه شد و کاریش نمیشد کرد .
یکم افسرده شدم و نمیدونستم باید چیکار کنم . مامانم سعی میکرد منو تو جمع ببره تا کمی از فکر و خیال بیرون بیام . مشکلات پشت هم رو سرم آوار شده بود و من کم آورده بودم .
یه روز تو جمع خانوما که بودیم یکی از خانومای جمع عجیب حواسش به من بود . از نگاهش حس معذب بودن داشتم .
تا اینکه بعد یه هفته خبر رسید که برای پسرش که طلاق گرفته منو زیر نظر داره.
من به شدت از مردا بیزار شده بودم . حتی نسبت به پدر خودم هم گهگدار فکرای بد میکردم و حالا از این موضوع خواستگاری خیلی ناراحت بودم
اینقدر رفتن و اومدن و خود آقا پسر باهام صحبت کرد که رازی شدم باهاش بیشتر آشنا بشم .
البته خود این ماجرا حدود ۵ ماه گذشته بود که ما تازه شروع کردیم با هم آشنا بشیم .
اول اشناییمون خیلی رسمی شروع شد .
میفهمیدم که اون آقا هم نسبت به زن ها حس بد پیدا کرده چون تو حرفاش فهمیدم زنش بهش خیانت کرد .
ولی کم کم رابطه مون بهتر شد . مرد عاقل و با فهمی بود . حدود یک سال بعد ما ازدواج کردیم البته با موافقت پدر و مادرم .
دو ماه قبل عقدم بود که پدر شوهر قبلیم با خانومش به دیدنم اومد و ازم خواستن دخترشونو حلال کنم . مثل اینکه اوضاش هر لحظه بدتر و بدتر میشد .
الان من حدود ۱۰ سالی میشه که ازدواج مجدد کردم و خدا رو شکر از زندگیم خیلی راضیم . دو تا دختر خوشگل هم خدا بهم داد که به خاطرشون خدا رو شکر میکنیم .
امیدوارم داستان زندگیمو خونده باشین و در آخر برای همه تون آرزوش زندگی خوبی رو دارم
و مطمعن باشین اگه کسی بهتون ضربه ای زد و شما اونو به خدا سپردین خدا خودش جوابشو میده
👈👉👈👉👈👉👈👉👈👉👈👉👈👉👈👉👈👉
پایان 😥
از فردا با سرنوشتی دیگر در خدمتم * ❤️