تک پارتی ترسناک -غمگین
برو ادامه امیدوارم خوشتون بیاد چون اولین تک پارتیمه
داستان:
شخصیت ها :ماریا - انیا
از زبان انیا :
داشتم به سمت خونه میرفتم دم در رسیدم یک نامه جلوی در بود نتونستم خوب بخونم فقط ادرس رو خوندم :«خیابان اولی وندر کنار قبرستون منتظرم »
پایین نامه نوشته بود ساعت دوازده
ترسیده بودم پاهام داشت میلرزید ولی به خودم گفتم که شاید ماریا اومده و این نامه رو گذاشته تا من بترسم.
همون لحظه گوشیم زنگ خورد.
ماریا بود.
مکالمه:(+انیا -ماریا)
+سلام خوبی
با صدای لرزون گفت
-انیا همین الان یکی اومد پشت در یک نامه گذاشت و رفت سریع بیا اینجا
سریع وسایلی رو که گرفته بودم تو خونه گذاشتم و رفتم پیش ماریا
رسیدم
+سلام
-سلام انیا بیا تو
رفتم تو نامه رو باز کردم و نامه ی خودمم تو کیفم بود در اوردم .
همون دستخط همون چیز هایی که تو نامه من بود تو اون نامه هم بود.
بینیم رو به کاغذ نزدیک کردم.
بوی خون میداد.
نمیدونم چم شده بود ولی گفتم که باید به اونجا بریم.
چند ساعت بعد:
ساعت دوازده شده بود رفتم لباسام رو پوشیدم و رفتم دنبال ماریا.
رفتیم طرف قبرستون ترسناک بود
فکر کن ساعت دوازده به قبرستون بری
از ماشین پیاده شدیم بوی خون همه جا رو گرفته بود
رفتیم رسیدیم وستای قبرستون که من پشت درخت ها یک خونه دیدم
این همون خونه ای بود که دربارش میگفتن
یک خونه متروکه که ارواح تسخیرش کردن
دست ماریا رو گرفتم رفتم سمت خونه متروکه
درو به ارومی باز کردم .
رفتم تو
-انیا من میترسم
+نگران نباش چیزی نمیشه
همون لحظه یک بشقاب افتاد شکست
رفتیم جلو تر که دیدیم چند تا در اونجاست
در از پشت بسته شد و قفل شد
ماریا دستمو ول کرد که انگار ینفر میکشیدش
اون مرد دست ماریا رو گرفته بود و ول نمیکرد که به سرعت وارد یکی از اتاق ها شد و در رو بست
ماریا جیغ میزد و میخواست کمکش کنم ولی هر کاری کردم در باز نشد که نشد
در اهنی بود و نمیشکست
رفتم سمت درهای دیگه ولی همه قفل بودن رفتم سمت در که اون باز بود
در رو باز کردم رفتم تو
صدا های عجیب میومد انگار یک دختر بچه داشت میخندید
رفتم جلوتر صدای دختر بچه زیاد و زیادتر میشد
از ترس میلرزیدم
نمیدونستم دارم چیکار میکنم فقط راه میرفتم
رسیدم به یک راهروی خیلی تنگ که فقط یک بچه میتونست رد بشه
به زور خودمو جا کردم و رد شدم
یک دختر بچه رو در حال بازی دیدم که داشت حرف میزد
&تو کی هستی؟ اینجا چیکار میکنی؟ میخوای باهام بازی کنی؟ اه معلومه که نه چون تا وقتی بازی شروع بشه میمیری
دختر برگشت چشماش قرمز بود پوستش سفید مو های مشکی و لباسی قرمز
تا اومدم فرار کنم دریچه بسته شد و دیگه باز نشد
&چی بهم نگفته بودی نمیخوای بازی کنی بزار الان بازی واقعی رو بهت نشون میدم
چاقو رو از کنار عروسکش برداشت و به سمتم اومد
اروم اروم عقب رفتم پشت سرم روی زمین یک میلی اهنی بود
برش داشتم
به سمت دخترک رفتم و به پشت گردن او ضربه زدم طوری که فقط بیهوش شد
چاقو رو از دستش در اوردم و توی دستم گرفتمش
روی میز دنبال کلیدی گشتم
کشوی میز رو باز کردم
چیزی که دیدم رو باور نکردم
کل کشو پر شده بود از عکسای کسانی که اون دختر کشته بو
یک پرونده
اسم دختر رو نوشته بود ولی دیگه چیزی روی ورقه نبود
پس اسمش میکاسا بود
کیلید
یه کیلید توی کشو بود برش داشتم و برگشتم
میکاسا بهوش اومده بود و داشت گریه میکرد
رفتم کنارش و بغلش کردم
نگاهی بهم کرد و لبخند زد و بعد تبدیل به خاکستر شد
از اتاق بیرون اومدم و به سمت در های دیگه رفتم
یکی از در ها با کیلید باز شد
رفتم تو دیگه ترسی نداشتم چون به این نتیجه رسیده بودم که همه ی اینها فقط بچه های بیگناهی هستند که دارن درد میکشن
از همه ی در ها صدای بچه میومد به جز یکی که ماریا توی اون اتاق بود
یک اتاق پر از قبر
دیدم بچه ای سر قبری نشسته و گریه میکنه
&به چی نگا میکنی؟
برگشت سمتم
یک پسر بچه که دهنش بریده شده بود و یکی از چشم هاش نبود
دیوانه وار به سمتم اومد و یک تبر از زمین برداشت
من تند تند دویدم و یکی از لوله هایی که روی زمین بود رو برداشتم و به سر پسرک زدم
داشت بیهوش میشد که میگفت
&چرا چرا مامان چرا منو به دنیا اوردی چرا من باید اینجا باشم چرا هیشکی دوستم نداره
دلم براش سوخت ولی تمام گریه هاش تبدیل به خاکستر شد و خودش هم پودر شد
کلید رو از توی جیبش برداشتم و رفتم سمت یک در دیگه که کسی اونجا نبود و سریع کیلید رو برداشتم و بیرون اومدم
در رو باز کردم
ماریا رو دیدم که خون همه جاش رو برداشته
/هی منو یادت میاد دیمن همونی که همیشه باهاش دعوا میکردی فکر نمیکردم تا اینجا بیای
+تو با ماریا چی کا کردی
/خیلی سرو صدا میکرد گفتم دهنشو ببندم
+چرا من اینجام
/اومدم چیزی که میخواستم رو بگیرم....... انتقام..........
+چرا مگه چیکارت کردم
/چیکارم کردی اون روزی که برات گل خریدم رو یادته همشو انداختی زمین و له کردی یا اون روزی که کتابم زمین افتاد و با لگد زدی روی کتابم..... دیگه چقدر برات بگم
ساکت شدم اون راست میگفت
نمیدونم ولی واقعا دلم میخواست بمیرم
همون دقیقه صدای خنده شنیدم دیدم دیمن با یک تبر به سمتم میاد چیزی نگفتم ولی چیز سفتی رو وسط سرم حس کردم
صدای گریه شنیدم
/ببخشید ببخشید ولی من نمیتونم بدون تو زندگی کنم
💔🌹💔
امیدوارم خوشتون بیاد چون اولین تک پارتیمه
میشه لایک کنی❤
بایی