تصویر هدر بخش پست‌ها

✧ܦ̈ــصـܝ‌ ܢ̣ــّܠـߊ‌ܭَـ✧

✧ܦ̈ــصـܝ‌ ܢ̣ــّܠـߊ‌ܭَـ✧

خواهر شوهر p9

خواهر شوهر p9

| ...meriya...

به مناسبت طلایی شدنم زود میدم ولی حمایت‌ها کم شده حمایت نکنید پارت بعد که پارت آخر هست رو نمیدم ولی شرط این دفعه ۷ کامنت و لایک 

 

خواهر شوهر p9

به مناسبت طلایی شدنم زود میدم ولی حمایت‌ها کم شده حمایت نکنید پارت بعد که پارت آخر هست رو نمیدم ولی شرط این دفعه ۷ کامنت و لایک.

***

 *خواهر شوهر


درد بدی روی کمرم حس میکردم ولی اینقدر حواسم به شکستگی سرم بود که بهش دقت نکرده بودم .

دکتر بهم گفت که باید حتما یه سونو بدم و با یه پرستار برای سونو و اسکن رفتیم .

دکتر وقتی اوضاع و دید سریع دستور داد به کسی خبر بدم . نمیخواستم به شوهرم خبر بدم زنگ زدم به بابام و فقط خواستم خودشو بهم برسونه .

اومد و بعد از صحبت با دکتر پیش من اومد . دکتر گفته بود که زود باید عمل کنم و بچه ای که تازه تو بزنم شکل گرفته بود و هنوز خودمون ازش با خبر نبودیم و بکشن  بیرون  .

گفت که بعد ضربه ای که خوردم بچه از بین رفت و باید بیرون بکشنش چون برام خطر داره .

بابا گفت اول برو عملت انجام بشه بعد بیا برام تعریف کن که چی شده .

میترسیدم . خیلی ترسیدم و بدتر از اون ناراحت بچه ای بودم که چند وقته منتظرش بودم و الان به همین راحتی از بین رفت.

از بین رفت و من هیچ کاری نمی تونم انجام بدم . خدا لعنتشون کنه که بچه مو از من گرفتن .

بعداینکه بچه از بین رفت منو به بخش آوردن . حالم بد بود ولی همه رو برای بابام تعریف کردم .

با هر تعریفم صورتش قرمز تر میشد . آخرش گفت که تصمیم چیه و من فقط یه کلام گفتم طلاق .

همون روز شوهرم آدرس بیمارستان و پیدا کرد و اونم اومد . با پدرم دعوایی به راه افتاد دیدنی البته بابا میزد و اون میخورد . از خودش دفاع میکرد ولی زدن نه .

همیشه احترام پدرمو خوب نگه می‌داشت . بعد کلی دعوا از پدرم خواهش کرد که چند لحظه منو ببینه . داخل اتاق شد و من اصلا توجه ای نکردم .

بهم گفت اشتباه کرده و نمیخواد زندگیش خراب شه ولی هیچ توجه ای نکردم فقط یه کلام رو حرفم موندم  من طلاق میخوام .

وقتی نا امید از در بیرون می‌رفت آخرین ضربه رو هم بهش زدم و گفتم بچه ای که یه سال منتظرش بود  از بین رفت .

رو دیوار سر خورد و رو زمین نشست . برای اولین بار گریه ی این مرد و دیدم .
بلند بلند گریه میکرد غلط کردم
می‌گفت .

ولی برای من فرقی نمی کرد . اون بهم خیانت کرده بود و منم دیگه بهش اعتماد نداشتم .

یکی دو روز بعد مرخص شدم و دنبال کارای طلاق  رفتم . پدر شوهر و مادر شوهرم که انگار چیزی نفهمیده بودن به خونه مون اومدن و منم سیر  تا پیاز ماجرا رو تمام و کمال براشون تعریف کردم .

پدر شوهرم خیلی شرمنده شد و مادر شوهرم گریه میکرد همش تکرار میکرد انگار این پسر و طلسم کردن .

فردای همون روز شنیدم که پدر شوهرم اینقدر دختر شو زد که راهی بیمارستان شد و شوهری که هیچ خبری ازش نبود .

بعد چند روز رفتم خونه کمی لباس بردارم و با خودم بیارم  . خونه حسابی بهم ریخته بود . چند لیوان شکسته و وسایلی که روز زمین پهن بود ‌ آروم از کنارشون رفتم و خودم به اتاق رسوندم . همین که در و باز کردم ....

ادامه دارد....

پارت بعد = پارت آخر 

شرط = ۷ لایک و کامنت