خواهر شوهر p9
به مناسبت طلایی شدنم زود میدم ولی حمایتها کم شده حمایت نکنید پارت بعد که پارت آخر هست رو نمیدم ولی شرط این دفعه ۷ کامنت و لایک
خواهر شوهر p9
به مناسبت طلایی شدنم زود میدم ولی حمایتها کم شده حمایت نکنید پارت بعد که پارت آخر هست رو نمیدم ولی شرط این دفعه ۷ کامنت و لایک.
***
*خواهر شوهر
درد بدی روی کمرم حس میکردم ولی اینقدر حواسم به شکستگی سرم بود که بهش دقت نکرده بودم .
دکتر بهم گفت که باید حتما یه سونو بدم و با یه پرستار برای سونو و اسکن رفتیم .
دکتر وقتی اوضاع و دید سریع دستور داد به کسی خبر بدم . نمیخواستم به شوهرم خبر بدم زنگ زدم به بابام و فقط خواستم خودشو بهم برسونه .
اومد و بعد از صحبت با دکتر پیش من اومد . دکتر گفته بود که زود باید عمل کنم و بچه ای که تازه تو بزنم شکل گرفته بود و هنوز خودمون ازش با خبر نبودیم و بکشن بیرون .
گفت که بعد ضربه ای که خوردم بچه از بین رفت و باید بیرون بکشنش چون برام خطر داره .
بابا گفت اول برو عملت انجام بشه بعد بیا برام تعریف کن که چی شده .
میترسیدم . خیلی ترسیدم و بدتر از اون ناراحت بچه ای بودم که چند وقته منتظرش بودم و الان به همین راحتی از بین رفت.
از بین رفت و من هیچ کاری نمی تونم انجام بدم . خدا لعنتشون کنه که بچه مو از من گرفتن .
بعداینکه بچه از بین رفت منو به بخش آوردن . حالم بد بود ولی همه رو برای بابام تعریف کردم .
با هر تعریفم صورتش قرمز تر میشد . آخرش گفت که تصمیم چیه و من فقط یه کلام گفتم طلاق .
همون روز شوهرم آدرس بیمارستان و پیدا کرد و اونم اومد . با پدرم دعوایی به راه افتاد دیدنی البته بابا میزد و اون میخورد . از خودش دفاع میکرد ولی زدن نه .
همیشه احترام پدرمو خوب نگه میداشت . بعد کلی دعوا از پدرم خواهش کرد که چند لحظه منو ببینه . داخل اتاق شد و من اصلا توجه ای نکردم .
بهم گفت اشتباه کرده و نمیخواد زندگیش خراب شه ولی هیچ توجه ای نکردم فقط یه کلام رو حرفم موندم من طلاق میخوام .
وقتی نا امید از در بیرون میرفت آخرین ضربه رو هم بهش زدم و گفتم بچه ای که یه سال منتظرش بود از بین رفت .
رو دیوار سر خورد و رو زمین نشست . برای اولین بار گریه ی این مرد و دیدم .
بلند بلند گریه میکرد غلط کردم
میگفت .
ولی برای من فرقی نمی کرد . اون بهم خیانت کرده بود و منم دیگه بهش اعتماد نداشتم .
یکی دو روز بعد مرخص شدم و دنبال کارای طلاق رفتم . پدر شوهر و مادر شوهرم که انگار چیزی نفهمیده بودن به خونه مون اومدن و منم سیر تا پیاز ماجرا رو تمام و کمال براشون تعریف کردم .
پدر شوهرم خیلی شرمنده شد و مادر شوهرم گریه میکرد همش تکرار میکرد انگار این پسر و طلسم کردن .
فردای همون روز شنیدم که پدر شوهرم اینقدر دختر شو زد که راهی بیمارستان شد و شوهری که هیچ خبری ازش نبود .
بعد چند روز رفتم خونه کمی لباس بردارم و با خودم بیارم . خونه حسابی بهم ریخته بود . چند لیوان شکسته و وسایلی که روز زمین پهن بود آروم از کنارشون رفتم و خودم به اتاق رسوندم . همین که در و باز کردم ....
ادامه دارد....
پارت بعد = پارت آخر
شرط = ۷ لایک و کامنت