تصویر هدر بخش پست‌ها

✧ܦ̈ــصـܝ‌ ܢ̣ــّܠـߊ‌ܭَـ✧

✧ܦ̈ــصـܝ‌ ܢ̣ــّܠـߊ‌ܭَـ✧

خواهر شوهر p8

خواهر شوهر p8

| ...meriya...

طولانی و حساس 

*خواهر شوهر*
صدای بله گفتن خواهر شوهر مو شنیدم و لبخند کم جونی زدم ‌

اخیش انگار قلبم آروم گرفته بود ولی با حرف بعدیش 
یخ زدم . 
چون گفت که منتظر کس دیگه ای نبود و همه اومدن .

این همه اومدن منو باز به شک انداخت . در باز شد و با دیدن من شوکه نگاهم کرد .

کمی به در فشار آوردم و قشنگ بازش کردم . خواهر شوهرم که انگار وسط جشن خصوصی خانوما می‌چرخه اینقدر که به خودش رسیده بود و بعد از اون چشمم به شوهری افتاد که زن دیگری رو پاش نشسته بود و ....

با دیدنش پاهام لمس شد . 
با چشم خیش دیدم که جانم میرود .

شوهرم هم با دیدن من با تعجب نگام میکرد . اون دختر و پایین فرستاد و از جاش بلند شد . یه قدم به جلو اومد که دستم و طرفش گرفتم که همونجا بمونه .

اصلا چشمم اون مرد و زنهای دیگه رو نمی‌دید . انگار خواهر شوهر گرامی یه خانه فساد راه انداخته بود و شوهرم هم همراهیش میکرد .

بی غیرتی به چی میگن ؟
یه قدم عقب رفتم . قدم دوم و بعدی ها

فقط فهمیدم از در بیرون زدم برگشتم و تند تند از پله ها پایین دویدم . به صدا زدن های شوهرم هم دقت نکردم . نمیدونم چی شد و پام به کجا گیر کرد که ...

بدنم داغ شد و به زمین خوردم چند پله رو قل زدم و پایین رفتم . داغی خون و رو پیشونیم حس کردم . شوهرم یا خدایی گفت و طرفم اومد . 
با تمام توانم بلند شدم و از خونه بیرون زدم  

به ماشین رسیدم  و نشستم . فقط گفتم از اینجا دور شه . 
خدا خیرش بده خودش منو به بیمارستان رسوند .

کرایه شو دادم و خودم برای درمان خودم اقدام کردم . به زنگ زدن های پشت هم شوهر جواب ندادم .

نه من دیگه باهاش ادامه نمیدادم.
درد بدی روی کمرم حس میکردم ولی اینقدر حواسم به شکستگی سرم بود که بهش دقت نکرده بودم .

دکتر بهم گفت که باید حتما یه سونو بدم و با یه پرستار برای سونو و اسکن رفتیم .

دکتر وقتی اوضاع و دید سریع دستور داد به کسی خبر بدم . نمیخواستم به شوهرم خبر بدم زنگ زدم به بابام و فقط خواستم خودشو بهم برسونه .

اومد و بعد از صحبت با دکتر پیش من اومد . دکتر گفته بود که زود باید عمل کنم و بچه ای که تازه تو بزنم شکل گرفته بود و هنوز خودمون ازش با خبر نبودیم و بکشن  بیرون  .

گفت که بعد ضربه ای که خوردم بچه از بین رفت و باید بیرون بکشنش چون برام خطر داره .

بابا گفت اول برو عملت انجام بشه بعد بیا برام تعریف کن که چی شده .

میترسیدم . خیلی ترسیدم و بدتر از اون ناراحت بچه ای بودم که چند وقته منتظرش بودم و الان به همین راحتی از بین رفت .

ادامه دارد....

کپی ممنوع * ❌