تصویر هدر بخش پست‌ها

✧ܦ̈ــصـܝ‌ ܢ̣ــّܠـߊ‌ܭَـ✧

✧ܦ̈ــصـܝ‌ ܢ̣ــّܠـߊ‌ܭَـ✧

خواهر شوهر p3

خواهر شوهر p3

| ...meriya...

برو ادامه

 

*قسمت پنجم*
خواهر شوهر


کم کم حسم از این نزدیکیشون بد شد . از اینکه اینقدر با هم خلوت میکردن حالم بد میشد .

بعضی وقتها بعد از ظهر هر دو تا حاضر و آماده بودن و شوهرم می‌گفت فقط برای اینکه حالش بهتر شه میبرمش بیرون یه دوری بزنیم .
یه بار هم ازم نمیخواستن که  منم باهاشون برم .

خودشون میرفتم و خسته و کوفته به خونه میومدن . بعد یکی دو هفته بهشون شک کردم . رفتار شوهرم تغییر کرده بود و این اذیتم میکرد .
چند بار سر چیزای الکی بحث کردیم . اونم منی که هیچ وقت دوست نداشتم کسی بفهمه ما بحث کردیم .

اما حالا جلوی خواهرش همش بحث میکردیم . روزا  همین طور می‌گذشت تا اینکه یه روز بعد از ظهر گفتن میرم بیرون و شام هم بیرون میخورن . بهم خیلی بر خورد ولی سعی کردم با لحن خوب حرف بزنم .

گفتم منم باهاتون میام ، من پوسیدم تنها تو خونه . شوهرم سریع گفت لازم نکرده تو بیای بمون خونه مگه کجا میریم که تو رو هم ببریم .

تا اومدم دهن وا کنم و چیزی بگم خواهر شوهرم زد زیر گریه که تو درکم نمیکنی من حالم بد . تو هم نمیخوای من حالم خوب شه . تو بهم حسودی می‌کنی . این همه شوهر تو بود بزار دو روز داداش من باشه .

شوهرم هم وقتی گریه خواهرشو دید باهام دعوا کرد و سر ابجیشو بوسید و دستشو گرفت و بیرون رفتند .

اینقدر حرصم گرفته بود که فقط خدا می‌دونه . 
اون شب تا نیمه های شب خونه نیومدن و وقتی هم بر گشتن من بوی زنانه ای رو روی لباس شوهرم حس کردم که تا الان این بو رو حس نکرده بودم .

تمام دست و پام می‌لرزید ولی برای اینکه باز بحث نکنیم چیزی نگفتم .

ادامه دارد....

🚫 * کپی ممنوع  * ❌